علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

حنا بندون و عروسی

امشب حنا بندون دایی مهدی هست و فردا شب هم عروسی اش. خدایا خودت کمک کن مراسمش به خوبی و آبرومندانه برگزار بشه. نمی دونم بتونم برم حنا بندون یا نه چون کمر درد شدیدی دارم و خستگی سفر تو تنمه. اما خیلی دوست دارم برم. اگه بتونم استراحت کنم و دستی به خونه بکشم و بابایی هم رخصت بده می رم.
5 فروردين 1394

نتیجه گیری های شخصی خودم از سفر

مهمترینش: تا وقتی بچه به سن ازدواج نرسیده مطرح کردن کیس مورد نظر والدین برای ازدواج بهش و به خانواده کیس، اشتباه محض هست. خانواده دختر رو در تنگنا قرار می ده و یه رو دربایستی هم برای پسر ایجاد می کنه. حالا در این مورد پسر مورد خیلی نابی هست که خیلی ها آرزوی اون رو دارن. در خواستگاری همراهان پسر نقش پررنگی روی احساس دختر می تونن بازی کنن. میزبان همیشه باید با روی خوش از مهمان پذیرایی کنه چه خسته باشه، مریض باشه، از مهمان بدش بیاد، خودش یا خونه اش آمادگی نداشته باشه، مهمان بد موقع اومده باشه، سرزده اومده باشه،  یا اینکه با همسرش یا بچه اش بحثش شده باشه. در هر صورت رفتار میزبان بیش از هر چیزی روی مهمان تاثیر داره و مهمان هم زود متوجه...
5 فروردين 1394

پیش به سوی اصفهان-ادامه

شام خونه دایی خوابیدیم. فردا صبحش می خواستیم آماده بشیم برگردیم شیراز.دور هم نشستیم و دایی سوژه زوج رو دوطرفش نشوند و صحبتهاش رو کرد. بین صحبتها که داشت اسم گذاری دخترش رو تعریف می کرد یاد مادرش افتاد و خیلی گریه کرد. خلاصه یه جلسه دیگه هم رفتن تو اتاق و در این حین برنامه ریزی شد بریم خونه حاج هر*مز. ناهار خونه اونا بودیم. و برای شام رفتیم خونه خان عمو. زن دایی هم بین راه خیلی با من صحبت کرد. بعد از شام که داشتیم برمیگشتیم خونه دایی سوژه من یه قرار با دوست دوران دانشجویی ام گذاشتم و دیدمش و چقدر خوشحال شدم از دیدنش. فردا صبح راه افتادیم و برگشتیم شیراز.  
5 فروردين 1394

پیش به سوی اصفهان

تحویل سال 2.15 نصف شب بود. من تا شب قبلش قصد داشتم به اتفاق بابایی بیدار شم برای تحویل سال. و دوست داشتم بعد از تحویل سال نماز شب بخونم. وقتی قرار بر رفتن شد باید فوری وسیله جمع می کردیم و زود می خوابیدیم که فردا صبح زود راه می افتادیم. وسیله ها رو جمع کردیم و صبح ساعت 7 راه افتادیم. ناهار بین راه خوردیم و بعد از ظهر رفتیم خونه دایی مورد نظر. اونا هم از هیچ چیزی خبر نداشتن. نزدیک غروب بود که عمو ریزه اوکی داده بود برای باز کردن سر صحبت. دایی ها کنار هم نشسته بودن تو پذیرایی که دایی بزرگه ما رو صدا زد بریم بشینیم پیش اونا. علی هم با بهاره بازی می کرد. من و بابایی، دایی و زن دایی، عروس خانوم و  عمو ریزه نشستیم دور دایی. دایی بعد از ...
5 فروردين 1394

از 93 تا 94

روز آخر اسفند عقد ه*اجر بود. بارندگی خیلی شدید بود بابایی هم شب قبل خیلی دیر اومده بود خونه و صبح جمعه می خواست استراحت کنه. واقعا اسفند ماه خیلی پر مشغله بودیم. خلاصه بلند شدیم حاضر شدیم و رفتیم. آخرای عقد رسیدیم محضر بعد از ناهار هم بابا یکم استراحت کرد و برگشتیم شیراز. تو برگشت مامان بابای بابایی و عمو ریزه هم همراهمون بودن. بابا اینا هم با ما برگشتن. تو راه با موضوع ازدواج هی سر به سر عمو ریزه گذاشتن که بیا و راضی شو واسه همین دختری که می گیم پا پیش بذاریم و ... رسیدیم شیراز آقا جون می گفت بابا من رو برسونه خونه و بعد اونا رو برسونه. شک هم کردم که حتما باهاش کاری دارن ولی اول اونا رو رسوندیم و گفتیم بعد از شام می یاییم. به علی قول ...
5 فروردين 1394
1